کیارشکیارش، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

روزهای خوب کودکی

کیارش و برف بازی

امروز صبح که از خواب بیدار شدیم متوجه شدیم که دیشب برف باریده.خیلی خوشحال شدیم .این اولین برف زمستانی امسال بود . واقعا زیبا بود .کیارش هم خیلی برف رو دوست داره و منتظر بود که یک روز برف بیاد و بره ادم برفی درست کنه.به خاطر اینکه برف کمی باریده بود و ممکن بود خیلی زود آب بشه ،بعد از خوردن صبحانه ساعت 10:30 صبح من و کیارش لباس پوشیدیم و رفتیم پارک بالای خونه مون تا کیارش بازی کنه.خدایاشکرت که باز هم برف رو مهمون خونه هامون کردی . چند تا عکس از کیارش در حال برف بازی بعد از برف بازی کیارش رفتیم تاب بازی غروب باز هم برف بارید این بار شدیدتر بود .باز هم با ماشین رفتیم بیرون .کیارش در حال تماشای برف گفت :داره برف می باره انا...
30 دی 1390

کیارش و مهمونی

چند روز پیش من وکیارش رفتیم خونه دختر خاله ام .مهمونی مخصوص خانم ها بود .من و دختر خاله هام و یکی از دختر دایی هام تقریبا همسن هستیم .توی یک سال ازدواج کردیم و به جز دختر داییم ما چهار تا دختر خاله با هم باردار شدیم .الان هم هر وقت فرصتی دست میده با میزبانی یک نفر  به یاد خاطرات خوبمون دور هم جمع می شیم. دختر داییم که کیارش اونو خاله طاهره صدا می زنه بارداره. این موضوع برای کیارش خیلی جالب بود.چون بهش گفته بودم خاله طاهره تو شکمش نی نی داره می رفت بلوز خاله طاهره رو می زد بالا و از سوراخ نافش نگاه می کرد و می گفت ما نی نی رو نمی بینیم. وقتی هم می خواستیم بریم خونه مون کیارش از خاله طاهره خواست اونو بغل کنه ولی خاله گفت که نمی تونه...
29 دی 1390

کیارش ونقاشی

کیارش مدتیه دوباره به نقاشی علاقه مند شده وبه طوری که آثار رنگ مدادشمعی و مدادرنگی هاش روی فرش ها مونده .چند تا از نقاشی های کیارش رو تو قسمت صفحات جداگانه سمت چپ وبلاگ گذاشتم .خوشحال می شم ببینید و نظر بذارید.
22 دی 1390

ماجراهای کیارش

چندروز پیش سوار ماشین شدیم که بریم خونه آقاجون کیارش .توی مسیر ماشین خیلی تند می رفت طوری که وقتی رسیدیم سر کوچه و من بهش گفتم نگهدار ترمز محکمی کرد و من وکیارش که جلوی ماشین نشسته بودیم مخصوصا کیارش که بغل من بود به سمت جلو پرت شدیم یکدفعه کیارش برگشت به آقای راننده گفت :عمو دیگه تند رانندگی نکن باشه .آقای راننده هم گفت :چشم عمو.خلاصه من کلی به پسرم افتخار کردم. یکی دیگه از حرفهای بامزه کیارش این بود که دیروز اومدم لبو رو پختم و به کیارش دادم خورد .دیشب بعد از بازی با طاها پسر عمه اش که ما رو مجبور کرد ساعت 8 شب بریم دنبالش و بیاریمش خونه مون تا آقا کیارش باهاش بازی کنه اومد پیشم و دیدم چشماش قرمزه بهش گفتم چرا چشمات قرمز شده ؟....
20 دی 1390

کیارش و ماجرای آدامس

یه شب که مشغول انجام کارهام بودم از کیارش غافل شدم و بعد از انجام کارهام رفتم دیدیم کیارش یک بسته آدامس موزی رو از تو آشپزخونه آورده و همه رو جویده و قورت داده بود .معمولا من برای کیارش آدامس نمی خرم حالا یه دفعه این همه آدامس رو دیده هیجانزده شده بود و همه رو خورده بود.من برا اینکه دفعه دیگه ادامس رو قورت نده دفتر کیارش رو اوردم و توش یه دایره کشیدم و چند تا آدامس جویده گذاشتم توش و چشمهای عصبانی براش کشیدم و گفتم کیارش این عکس دلته تگاه کن چقدر ناراحت و عصبانی شده که تو ادامس هاتو قورت دادی .حالا از اون روز کیارش هرچی می خوره از من می پرسه دلم خوشحال شده؟اونوبرام بکش. اینم نقاشی خودشه از دلش بعد خوردن غذا   &nbs...
19 دی 1390

کیارش و آرایشگاه

وقتی کیارش رو می بردیم آرایشگاه که موهاشو کوتاه کنه همیشه گریه می کرد.حالا که این دفعه همراه آقاجون رفته آرایشگاه دیگه گریه نکرده .وقتی من از سرکار برگشتم خونه بدوبدو اومد جلوم و گفت مامان من موهامو کوتاه کردم و دیگه گریه نکردم .اینم عکس کیارش با موهای کوتاه ...
19 دی 1390

کیارش وکاردستی

وقتی من دارم یه کاری انجام می دم کیارش هی می یاد جلوی دست و پای من و دائم ازم سوال می پرسه . منم یه روز که مشغول کار بودم بسته کبریت رو دادم به کیارش و گفتم بشین و با چوب کبریت ها واسه خودت چیز درست کن .اونم یه مدتی مشغول شد و حاصل کارش شد چند تا هواپیما که عکس یکیشو می ذارم. این قسمتی که دایره سیاه کشیدم  به قول کیارش تیراندازی هاشه .       ...
5 دی 1390

کیارش و شب یلدا

شب یلدا طبق معمول هر سال رفتیم خونه آقاجون(بابای خودم) .کیارش هم خوشحال از این ماجرا با یک پلاستیک اسباب بازی ما رو همراهی می کرد .شب دایی شهرام و زندایی نیلوفر هم اونجا بودن .زندایی کیارش نقاش بسیار خوبی است و کیارش هم از این ماجرا سواستفاده و زندایی رو مجبور می کرد که نقاشی عروسک های Ben10 که به تازگی براش خریدم و بسیار هم شکل های عجیب غریبی دارن براش بکشه و زندایی هم کوتاهی نمی کرد. خلاصه بعد از کلی بازی و بدوبدو کیارش آخر شب که خواستیم بریم خونمون کیارش می گفت که نمیاد و می خواد بخوابه خونه آقاجون.منم نتونستم حریفش بشم و موافقت کردم .البته مجبور شدم بیام خونه خودمون و وسایلم رو بردارم و خودم هم برم پیشش.شب هم رفت خوابید پیش مادر جون و اص...
4 دی 1390
1